امدیم بعد از نیم سال...........
تا به خودت میای عمرت گذشته...بیشتر از شش ماهه که من از روزهای زیبای با تو بودن چیزی ننوشتم.. و حالا در پنجمین رو ز از سال یکهزارو سیصدو نود و سه در حال گذران دومین عید نوروز به همراه تو هستیم.برای همه لحظه هایی که با هم هستیم شکرگزار هستم و هر لحظه که می گذرد سعی میکنم از لحظه قبلی بیشتر حظ بودنت رو ببرم... حالا دیگر محمد امین کوچک من مرد بزرگی شده است که به تنهایی راه میرود و گاهی اوقات حتی دویدن را هم تمرین میکند.دامنه لغاتش گسترده شده و در استانه شانزده ماهگی کلمات جدیدی را میگوید و گاهی هم به زبانی ک متوجه اش نمیشوم حرف میزند.ولی تمام حرفهایم را میفهمد و با اشاره تمام خواسته هایش را بیان میکندو البته وابسته تر از همیشه ب من و پدرش و احساس ناراحتی در حضور جمعیت.و کنجکاوی های هر روز بیشتر از دیروز شو کم غذا بودنش... و هزاران فعالیت و حرکت جدید دیگر....
پ ن: صمیمانه آرزو میکنم بهترین و سالم ترین و شاد ترین و موفق ترین مسیر رو انتخاب کنی که زندگی یعنی رفتن...به پاهای خوشگلت نگاه میکنم و برای قدمهات دعا میکنم...به چشمهات نگاه میکنم و برای نگاهت دعا میکنم به دهنت نگاه میکنم و برای حرفهات و خوراکت دعا میکنم...به دستهای مهربونت نگاه میکنم و برای کارهات دعا میکنم...که از من مادر جز دعا کاری بر نمیاد تصمیم دارم از این به بعدبعضی حرفهام رو در قالب نامه هایی خصوصی برات بنویسم و شاید یه روزی بهت بدم یه روزی که فهمت به اندازه دلتنگی های من بزرگ شده باشه...
یادت نره دوستت دارم تا همیشه بی منت با همه وجود...